-
حسام الدین شفیعیان-داستان
دوشنبه 30 دی 1398 02:18
-
اینجا یه نفر داره آواز میخونه
دوشنبه 30 دی 1398 02:17
تو شهرک ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره...
-
((کنار خیابان..روی یک بلندی))
دوشنبه 30 دی 1398 02:16
((کنار خیابان..روی یک بلندی)) برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک...
-
ساعت پنج و سی دقیقه
دوشنبه 30 دی 1398 02:15
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه. ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز. قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و...
-
من اینجا هستم
دوشنبه 30 دی 1398 02:14
برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم. یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی بی خیال قند خون. همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش...
-
مدل جدیدا
دوشنبه 30 دی 1398 02:14
به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن............... کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم. رضا بپر...
-
کافه فلوت-طنز کافه پیانو
دوشنبه 30 دی 1398 02:13
کافه فلوت /محل یورش به کافه/ اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم. اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون. پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین...
-
زمانی برای مرگ
دوشنبه 30 دی 1398 02:10
وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد...
-
سگ ها خواب ندارند
دوشنبه 30 دی 1398 02:09
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر و چند تکه آَشغال...
-
دوربین خاموش
دوشنبه 30 دی 1398 02:07
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا... بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و...
-
وقتی کلاغ ها سفید می پوشند
دوشنبه 30 دی 1398 02:06
امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به...
-
مغز متفکر
دوشنبه 30 دی 1398 02:05
صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم...
-
تاریکی در زمان
دوشنبه 30 دی 1398 02:04
فصل اول پزشکی قانونی/ بلند می شوم نمی دانم کجا هستم..مرا در چارچوبی قرار داده اند و تمام لباسهایم را در آورده اند همان پارچه سفید را دورم می پیچم در بسته است!دری فلزی هر چه داد و فریاد می کنم کسی صدایم را نمی شنود..هیچ دردی را حس نمی کنم فقط یادم می یاد اون لحظه ای که..دوست ندارم دیگر به خاطر بیاورم اصلا از فکرش می...
-
شادگل
دوشنبه 30 دی 1398 02:03
تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است. به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی می گذارد .مرد در زمین پشت خانه...
-
یک روز جمعه
دوشنبه 30 دی 1398 02:02
ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم...
-
((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))
دوشنبه 30 دی 1398 01:58
کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات.. توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند. گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه. چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم. چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی...
-
دوفنجان قهوه ی سرد
دوشنبه 30 دی 1398 01:58
دوفنجان قهوه ی سرد یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم...
-
((رویای پنهان))
دوشنبه 30 دی 1398 01:55
صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن گیلاس از درخت و خواندن...
-
/زمانی برای مرگ اسبها/
دوشنبه 30 دی 1398 01:54
کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی پتوی چند تا کرده اش گذاشت که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد. از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف زمین...
-
سمفونی ن
دوشنبه 30 دی 1398 01:51
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد.. از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب...
-
پچ پچ
دوشنبه 30 دی 1398 01:49
پلاستیک مشکی اش را روی دوشش می اندازد و از خانه خارج میشود.از کوچه ای باریک عبور میکند..سرکوچه چند زن نشسته اند و پچ پچ میکنند.. اینو میبینی شوهرش ولش کرده رفته چند ماه که بی خبر گذاشته اینو خودش معلوم نیست کجا رفته. حالا این پلاستیک مشکی چی بود رو دوشش. معلوم نیست کار هر روزشه همین پلاستیکو رو دوشش می اندازه میره و...
-
بهشت گمشده
دوشنبه 30 دی 1398 01:48
بنام خداوند بخشنده و مهربان نزدیکای اذان صبح بود که خارج شدم.اولش خیلی سخت بود مثل کنده شدن ریشه و در اومدن اصل درخت یعنی تجربه ی من اینجوری بود آخرش مثل این بود که دارن کف پامو با یک وسیله ی نک تیز قلقلک میدن به نک انگشتای پام که رسید یکهو احساس کردم که دیگه هیچی نمی فهمم ولی تا به حال اینجور درد رو تجربه نکرده بودم...
-
داستان شماره2/قطار شماره123/
دوشنبه 30 دی 1398 01:45
قطار شماره123 داستان شماره2 قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123... رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی .مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های هم رنگ یکی دفترچه...
-
قطار شماره 123/داستان شماره/1/
دوشنبه 30 دی 1398 01:43
داستان شماره 1 قطار شماره 123 قطار به آرامی شروع به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123... رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن جدول روزنامه...
-
قطار شماره 123-4
دوشنبه 30 دی 1398 01:41
به نام خداوند بخشنده و مهربان قطار شماره 123/داستان شماره4/ قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد.. سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده به گوشه...
-
قطار شماره123-3
دوشنبه 30 دی 1398 01:37
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند. قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت. بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند...
-
شهر خاموش
دوشنبه 30 دی 1398 01:36
یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید. و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک...
-
از پشت آجرها می بینمت دریا
دوشنبه 30 دی 1398 01:35
و من از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین. وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشدًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند. صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی. یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی...
-
((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))
دوشنبه 30 دی 1398 01:34
مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره. اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه...
-
جامانده
دوشنبه 30 دی 1398 01:33
بنام خداوند بخشنده و مهربان جامانده همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود. هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد. ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید. من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام...